بهشتی شو
فرشتگان خبرآوردند که مسافران بهشت بی پا و بی سر و بی دست آمده اند،خبر آوردندکه همانند سالارشان حسین(ع)بی سرمقرّب گشته اند،ندا دادند بال گشوده ایم تا شاهراه این مسافران عرشی،فرش گردد.همه بهشتیان به استقبالشان رفته بودند.چرا که ایشان معراجیان شلمچه بودند.آنان که در کربلای ایران عاشورایی آفریدند تا سپاه کفر بدانند اگر سالها پیش ازآن میهمان گیتی شده بودند حسین(ع)تنها نمی ماند.
دوکوهه غربتت دیوانه ام می کند،دوکوهه تنهایی ات از خود بی خودم می کند. دوکوهه کجاست،کجاست آن شوروحالی که می گفتنددرقلب تو نهفته است؟کجاست آن دروازه شهادت؟کجاست؟حاج همت ات کو؟شوروحال حسینیه اش کجا رفت؟دوکوهه کجارفتند آن سالکان عرش؟کجارفتند آن تارکان فرش؟
تو با همه استواری ات،با همه عظمت ات چهره درهاله سکوت فروبرده ای.این صدای سکوت کدامین تارساز توست؟دوکوهه چه ساکتی؟دوکوهه چه بی صدایی! امشب خدا ستاره ها را لایق چشمک زدن درآسمان تو ندانسته است،امشب خدا ماهتاب راتبعید کرده است.امشب خدا ابرها را میهمان دل ساده تو نموده است تا همه دلتنگی ات رابا توببارندوضجّه ضجّه عقده دل واکنند.اینجا حال عجیبی دارد. اینجا حال عجیبی دارد.اینجانوای غریبی دارد.اینجا صدای فریاد سکوت می آید.
خانه ای بود در کوچه ما
خانه عشق نامیده میشد
موی سرسبز یاس سپیدی
روی دیوار آن دیده میشد
روزی از خانه کوچک ما
مردخوب وعزیزی سفرکرد
خوب یادم می آید که آن روز
گریه می کرد نودختر او
آه با کاسه ای لب پریده
آب می ریخت پشت سراو
روزهای زیادی گذشتند
دخترک از پدر بی خبر بود
چشمهای نجیب و قشنگش
سالهای زیادی به در بود
تا که یک روز،روز غمگین
برسرکوچه شان حجله بستند
آمدندوبرای سرخاک
شاخه یاس ها را شکستند
روز تدفین که من برسرخاک
میخک قرمزی برده بودم
دخترش گریه می کردومیگفت
کاش من جای او مرده بودم
بعداز آن روز دیگرندیدم
گل به موی سیاهش ببندد
ردپای شهیدی ذراینجاست
پابه این کوچه آهسته بگذار
وقتی از کوچه رد می شوی تو
حرمت دخترش را نگه دار
دوستان ظلم و اجحافوتبعیض
جز عادات دیرین خاک است
پیش ما که محکوم خاکیم
درد بالاترین اشتراک است
شلمچه چه غریبی!شلمچه چه عزیزی،چه پرغروری،شلمچه چه رازها که در دلت نداری.شلمچه شلمچه به این لحظه و به این حالت که ساعتی است از تو دور شده ام همه روحم در هاله غربت فروبرده ام،دوست دارم همه چشمانم را در فراقت اشک بریزم ،بسوزم و ذره ذره شوم واز هم پاشیده،از هم پاشیده شوم وهرذره ای به گوشه ای بیفکنم و فریاد کنم بی کسی تو را.امّا نه توبی کس نیستی که هزاران دل داری که جانشان از همه دنیا باارزش تراست.تو هزاران روح دلداده داری که تا به عرش رفته اند واسیر فرش نگشته اند تو آنانی داری که اینان را پذیرا نمیگردی توقطعه ای از بهشتی،توهمان زمینی هستی که خدا به هنگامه خلق هستی برزمین جای داد تا آنانی را که آسمانی اند میهمان خود کند.شلمچه تو همه آرامشی تو همه نیایشی تو ذکریارب یا ربی که به بلندای کمیل طنین انداز گشته است تو همه ندبه های عارفانه ای تو میعادگاه عهدبستگان الستی تو قرارگاه بی کسان مستی.تو هستی و مستی ات برجان خاک شرر افکنده است.شلمچه خاکت بوی خدا می دهد. ذره ذره خاک تو شهادت خواهد داد بر عروج یاران ماه پاره ات.صدای ضربان حضورت دلم را تکه تکه می کند.قلبم را می درد و سینه ام را شرحه شرحه می کند به هر شرحه رازی حک می کند و به هربار ندایی ساز می کند .
چمران با من چه کردی؟!چمران با من چه می کنی؟!اما همین امروز که مرا پس از سالها تمنّا خواسته ای مست مست گشته ام،دیوانه شده ام،آمده ام تا به یاد آن آخرین روز آخرین ماه اولین فصل سال که تو غربت زمین را رها کردی و به مینوی خداوندی پرکشیدی به بلندای همه تنهایی ام مشت خودگره کنم و بر دیوار بی کسی بکوبم،آمده ام تا همه غربتت را فریاد کنم،آمده ام تا بیدلی ات را آواز کنم آمده ام تا بگویم چمرانم من دیوانه توهستم من عاشق تو هستم من دلداده سینه چاک تو هستم.چمران دوستت دارم،امروز که تونیستی و من آمده ام تا تو را در هاله قاب های چوبی ببینم به آسانی درمی یابم که قامتت چه دلربا بوده است.درمی یابم که چشمانت چه زیبا بوده است تو از همان لحظه آفرینش مقرّب خدا گشته ای .خدا تو را در زمرّه سی مرغ عاشق قرارداد چرا که می دانست تو مدهوشانه به سمت قاف عاشقی پرخواهی گشود.چمران!همه نیایش ات در گوش دلم طنین انداخته است.زیباترین سروده هستی ات در جانم پژواک می کند.چمرانم!امروز راز تابش درّیکدانه چشمان منتظر تو را کشف می کنم،امروز راز فشردگی قلبت را افشا خواهم کرد.
شایدبتوانم همه عقده های دل باچمران بگویم ونفسم را از پشت حصار گره های گلویم آزاد سازم و التیام یابم.خدایا!خدایا!بابندگانت چه مهربانی؟امّاچه حکمتی دراین همه انتظار موجود بود!چه شده بود که هماره من تو را می خواستم و تو نمی خواستی،من صدا می زدم و تو نمی شنیدی،حتماً می شنیدی امّا چرابه من اجازه حضور نمی دادی و اما امروز پس از سالها انتظار دعوت نامه من هم امضا شد تو خواستی و من آمدم....ومن آمدم به سرزمین نور،به وادی ظهور به اینجا که جرعه جرعه پاکی تعارف می شود.اینجا که غزل غزل ترانه عاشقی مترنّم میگردد.اینجا که ساز ساز موسیقی بیدلی آواز می شود.دهلاویه سالها انتظار دیدنت را کشیده ام،سالها به یاد تو آه کشیده ام،سالها بااشک به تو رسیدن را تمنّا کرده ام، روزها آفتاب وجودت را طلب نموده ام .چمرانم لحظه به لحظه درعشق تو سوخته ام ،دردلدادگی خدایت نیست گشته ام،برای رویت شمع وجودت آب شده ام.هماره با توبوده ام و تو هیچ نمی دانستی که من با توام.شاید می دانستی و می خواستی به غمزه چشمان نازت دل من بیش از پیش بربایی.
ومن چه دیر روحم را از بندزندان تن آزادکردم چه دیر به همه امیدم فرصت عاشقی دادم.چه دیرتعلّقات معنوی را به کناری فکندم چه دیر آسمانی شدم که هنوزهم درآسمانی شدن کالبدم تردید هست شاید روحم به آستانه پرواز رسیده باشد اماهنوز تنم درکالبد بی خودی اسیر است.شش سال انتظارکشیده ام برای زیارت این ستایشگاه عاشقی.شش سال پیش عشق به چمران برسینای سینه ام بارید و همه ابرهای نادانی به نسیم یادمان یادها از خاطرم زدود.در مواجهه ای عظیم از رئوس مثلث عشق جداشدم و در نقطه همراسی ارتفاع قرین چمران گشتم.شش سال عاجزانه به درگاه آن بی نیاز ترین التماس نمودم دیدن ماوایش را.شاید درکنج مرقدش به آرامش برسم.شاید به سوختگی دلش،قلب خود اراسته سازم.شاید به اشک چشمش درّ یکدانه چشمان منتظرم را شفافیتی دیگر بخشم.
باید بروم،بایدسفری آغازکنم،بایدهمه بودنم را بروم و هیچ دیگربرنگردم.دوست دارم ازهمه چیزم بگذرم،دوست دارم همه چیز را رها کنم دوست دارم نیست شوم تا شاید به مددش هستی یابم،دوست دارم نباشم یا باشم و روحم را آزاد سازم تا بی قید وبند به هرآنجا که می خواهد جان دلش پرواز دهدوبرود،برود تا راههای کهکشانی زمین و آسمان ،تامرزبودن و نبودن تا میعادگاه فلق،تاغربتکده شفق،تاآنجاکه نوروظلمت درستیز مدامشان بذرعشق برجان زمین می پاشند.برودتابیکران کرانه آسمان تا آنجا که خوبان درگاه پروردگارهویدایند.
قاصدک غریب بر قله قاف دلدادگی دربدر می گردد . کهکشان اشک در گشوده شدن چشم شقایق ظهور می یابد . دردانه قطرات عاشقی به واقعه دیدار پروانه در چشمان نرگسی شقایق حلقه می زند و قاصدک مژده میلاد لاله را در گوش آلاله نجوا می کند خواب ارغوان به فصل رویش لحظه ها ، گونه شب بوترین گلبوته را می بوسد و گل خودروی کویر به عرصه غربت سرای عالم ، سفیر پرواز می گردد و ثانیه ها به استقبال شب عاشقی توقف می کنند تا من و تو سفر عشق آغاز کنیم .
بیا ، بیا با هم با دو بال اهورایی سفری آغاز کنیم شاید بتوانیم در هفت شهر عشق به خم اولین کوچه برسیم . آماده ای پس پرواز کن به شب بیندیش به سکوت ، به امان ، به امید به آن نور سپید ، به ره ، به رد پا ،ردپایی که در هجوم تنهایی و دلتنگی برای آن غایب از نظر ناخودآگاه دلت را به دنبال خویش می کشاند ، دستت را می گیرد ، حرکتت می دهد ، راهی ات می کند ،سفرت می دهد ، صفحات گشوده کاغذ را بر تو می بندد و پروازت می دهد ، در جذبه پرواز متلاشی ات می کند و تو خموش و آرام در پی دهلیزی برای فرار از غربت پای در ره می نهی . قدم به قدم ردپا را دنبال می کنی ، چرا این ردپاها اینقدر مقدسند ؟ به هر بار طنینی می شنوی طنین سخن خاک . خاک دیگر چه می گوید ؟ او که ردپاها را بر جان خود دارد ، پس از چه می نالد ؟ نه ناله نیست که قسم است ، خاک به این فرصت قسم یاد می کند که می میرد برای لحظه ای دیگه که بوسه زدن بر گام های صاحبان این ردپاها به او ارزانی می شود . مگر اینان چه کسانی بودند ؟ نسیم نیز که اکنون یارای وزش یافته است . قطره قطره اشک های عاریت گرفته از باران را بر سر خاک می پاشد و ندا می دهد که ای خاک ! من نیز تشنه آن احظه اهورایی ام . خورشید هم به انعکاس نوری حضور خود را بر تمجید آن قدم های پاک اعلام می دارد . اما نه ! توقف نکن به مقصد بیندیش . تو تشنه سرزمین موعود باش . گام به گام پیش می روی ناگاه نوری عجیب بر راه تاریکت پاشیده می شود نوری که پلکهایت را سنگین می کند و بی امان چشمان زیبایت را از دیدن باز می دارد به سختی چشم می گشایی نگاه می کنی . نگاهت ظرفیت پذیرش نور را ندارد ، بی تاب می شوی ، قدم هایت سرعت می گیرند آنقدر می دوی تا امتداد تاریکی را گم می کنی و به ناگاه بر هاله ای از نور پرتاب می شوی . از هاله می گذری ، بر زمین خشکی می افتی ، به سختی زانوانت را تکان می دهی ، به جان کندنی می ایستی و چشمهایت را به یکباره باز می کنی اگر یارای نگاه نداری چشم فرو بند که اینجا همان سرزمین موعود است که من و تو با هم سفر به سوی آن را آغاز کردیم . اینجا همان شهری است که وسعت دلش خبر از پاکی وجودش می دهد . اینجا همان عرفات است . لحظه ای بنگر تا چشم کار می کند خاک است و خاک و این همه راز است راز – خدایا چه زیبایی در این شهر نهفته است . آیا کسی را یارای درک آن هست تو چطور ؟ می توانی ذره ای از خاکش را باور کنی ، آنجا را ببین نوشته کوچه های این شهر با خون شهدا آغشته است با وضو وارد شوید . آری اینجا خرمشهر است شهری که روزگاری خونین شهر نام گرفته بود . در این سرزمین نور بر خاکی طهور چه کس می تواند چشمک زنی ستارگانش را به نظاره بنشیند و قرار از کف نهد ، که می تواند تالار کهکشانی اش را بنگرد و عاشقش نشود ؟ چه کس می تواند درخشش ماه پاره های آسمان شبش را در بند تصویر اسیر سازد . شب خرمشهر بس راز دارد و بس ناز . قلب خرمشهر تشنه تر از آن است که تراوش رازهایش بر دلهای همدرد سیرابش سازد و آرامش کند . عجب صبری دارد این شهر بر طاقت دردش . می گویند قلب شهر بر وسعتی نادیدنی دامن گسترده می گویند قلب شهر بر جان آسمان گره خورده تو بیندیش که خدا در آبی پاک آسمان باشد و آسمان در نیگون کرانه خرمشهر پس خدا در این شهر دیدنی تر است . چشم باز کن تا در قلب این شهر خدا را ببینی . آری قلب شهر مسجد جامع خرمشهذ است . روزگاری خرمشهر خونین شهر شده بود . خونین شهر شده بود تا ظلمت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزم آوران و بسیجیان غرقع در خون ظاهر شود می توانی درک کنی عاشورایی را که به روزگاری در این شهر بر پا شد ؟ آنگاه که ندای " یا علی بن ابیطالب ( ع ) " در گوش زمین پیچید زیباترین اتفاق گیتی حادث گشت . عملیات غرورآفرین بیت المقدس آغاز شد و این شهر آسمانی از دست شیطان صفتان آزاد شد . محمد جهان آرا و یاران پاک نهادش به یاری دستان سبز روح ا... و مدد خداوند بی همتایشان واقعه ای بی نظیر را بر جان تاریخ واقع نمودند .
پرواز کن شهر را بنگر به این فکر کن که چه شایستگانی از این شهر آسمانی به سوی معبود حقیقی پرواز کردند . کنون هنگامه آن است که به یاد آن عزیزان قصه ها بسراییم و فریادها بر آوریم و اشک ها بر خاک ریزیم چرا که اشک ها راز رفتگان یادیست و دست در دست یکدیگر بایستیم و به گلهای پرپر عشق که به عشق پاکترین سرور عشق رونق دشت شقایق های احمر گشتند و تن به باران شهادت شستند . سلام و درود بفرستیم و از مشهد گمنامان – خرمشهر . بر لاله های داغدار جهان بانگ زنیم که ای خنیاگران عشق بدانید ما با یاد آن نیلوفران شیدا زنده ایم و دم به دم به یاد رخسار مینوی ایشان جان و دل طهارت می بخشیم و اسیر ذکرشان می گردیم و آرزوی دیدار در دل زنده می کنیم . شبنم نگاهمان را به یاد جهان آرا و یارانش سر می دهیم و دل را نیلوفر نرداب ناله ها می سازیم ، در پی کشف راز بر می آییم و در دشت ناز به سر آغاز می اندیشیم و به سوی سرانجام رهسپار می گردیم و به سرایش نوای آنان همت می گماریم که پیوسته طلب می کردند غریبی را تا با مولای عاشورا سرود عشق بخوانند که مولای غربت حسن ( ع ) بود و ولای عزت حسین (ع) . پس ای دل غریب بمان و بر غربت خویش دانه دانه مروارید چشمانت را فروبار که این اشک حلقه اتصال تو و آن ذات بی همتاست که خود بر پاکی اشک بندگانش قسم یاد کرده و از نوای خدا خدای ایشان در دل شب شاد گشته است . برغم هجران و فراق اشک بریز و ظهور مرد مردستان طه را تمنا کن که اگر او بیاید تمامی یارانش مشهور می گردند و دیگر غم غربت برای من و تو معنایی نخواهد داشت .
امید آنکه آفاق جانهای پاک با معنای آوای آسمان آن هادی درخشان تر باد .