خدایا می دانم ،می دانم به دشت انتظار طلوع خواهد کرد،می دانم می آید،کم کم می توانم ببینم شعاع هایی نورانی را که از مرکزی ناپیدا تلألو آغازیده است،می بینم...خدایا ...می بینم رگه هایی نورانی را که در نظرم شاهرایی برای حضور سوار زرین رکاب ابرهاست.دمی می گذرد،بازدمی می آید.وآری طلوع می کند.خورشید یکتا طلوع می کند وچه برایم زیباست.می دانم آن روز که خورشید زیباتر از زیباتر بتابد او خواهد آمد امّاچه ناز می کند برای مردمان این کره خاکی،آنقدر آرام پدیدار می گردد که دیگر عاشقانش را دل انتظار نمی ماند،شاید دیر بیاید امّا می آید مهربانانه.وچه طلوعی می شود این طلوع،چه دلبرانه.
دیدم...دیدم آن درّ یکدانه را که آن روز به پاکی چشم وجودت بر گونه های گلگونت چکیده شد وه چه زیبا بود.تراوش آن منشور بی بدیل مرا هم دیوانه کرد.موسیقی ترنمش دست دلم را به گدایی فرستاد.دیدم که چشمانت بستی و آهی به عمق ابدیت از سینه برون نمودی.سینه ات سینای پرواز در بر داشت،به لحظه ای ناگاه غنچه لبانت گشودی و ترانه انتظار سر دادی.همچو پروانه ای سینه سوخته چرخی زدی و تمنای شمع نمودی.زمزمه کردی نهایت آرزویم!مهدیم!بیا!و من دیدم تو را که هر روز ِانتظار سینه ات غمبا و غمبار تر میشد به نوسان آونگ جدایی.گمان می کنم که طوفان هجران،نسیم وصل را به همراهی باد صبا به اعماق دفتر خاطرات تو فرستاده است.امّا نه!صاحب ِمهدی ،خودش گفته که او خواهد آمد
ندایی،نوایی،آهنگی،صدای از فراسوی خیال،نه یک قال به یک حال که محولی برهمه احوال.زمینی،خاکی،کشوری،شهری،خانه ای،نه یک خانه که خانه ها،نه خانه ای از گِل که خانه های دل.شبی،سکوتی،امانی،امیدی،رهی،ردّپایی،ردّپایی که در هجوم تنهایی ودلتنگی ناخودآگاه دلم را به دنبال خویش می کشاند،حرکتم می دهد،دستم را می گیرد،راهی ام می کند،سفرم می دهد.صفحات گشوده کاغذ را برمن می بندد،عروجم می دهد،پروازم می دهد،در جذبه پرواز متلاشی ام می کند ومن خموش و آرام در پی دهلیزی برای فرار از غربتپای در راه مینهم،قدم به قدم ردّپا را دنبال می کنم، ردّپا ردّپای یک تن نیست که هروله هزاران جان است که اینچنین رد انداخته اند بر راهی اهورایی،درخشش جاپایشان خبر از سبکباری جانهایشان داردو خود خاک قسم یاد می کند که می میرد برای لحظه ای دیگر که بوسه زدن بر آن گامها بر او ارزانی شود،نسیم نیز که اکنون یارای وزش یافته قطره قطره اشک های عاریت گرفته از باران را بر سر خاک می پاشد که ای خاک من نیز تشنه آن لحظه اهورایی ام،خورشید نیز به انعکاس نوری حضور خود را بر تمجید آن قدم های پاک اعلام می دارد ومن آشفته و خسته از سردرگمی در کلام خاک ونسیم وخورشید ندا بر می آورم که ای همرهان لختی شتاب کنید ودمی نیاسایید که من به مقصد می اندیشم وتشنه دیدار سرزمین موعودم ومن می روم به امیدی که روزی به جایی برسم .
اگر می خواهی منتظری واقعی باشی در دل شب با ستار العیوب آنچنان سخن بگو که گویی او را به چشم جان می بینی،عصاره حیاتت را بر تن بپاش تا خدایت بداند می خواهی برای او پاک باشی و آرمانت جدایی از غیر اوست.بر سجاده همچون سجاد،آن زیباترین روح پرستنده،مست عشق الهت شو ودر قیامت استواری قدقامت بلال را تجربه کن!بر پای تحمل و تأمل چون ابوذر اصرار کن وهمچون کمیل ندای یارب یارب سر ده!نمازت را در پی تکبیره الاحرام امامت آغاز کن وبر سلام پیامبرت صلایی دیگر بده!در دشت شب شعور و شهودت را همچون ابراهیم ادهم وسعت ده وزیبا کلام مولایت را زمزمه کن!نوای آه مولا را بشنو و ذره ذره وجودت را در عشق مولایت فنا کن.
وتو مرا عاشق خودت نمودی....ولی بگو آیا روا بود بر من این مستی؟تو که می خواستی غایب باشی چرا مرا دیوانه خودت کردی؟تو که عزم پرواز داشتی چرا پرنده ای بی بال و پر را همرا ه خود کرده بودی؟به این نمی اندیشیدی که بال و پر نداشتن در لحظه پرواز پرنده را دیوانه می کند،پرنده را در بند بی هویتی اسیر می سازد وبه مواجهه ای عظیم او را به مرز نیستی می کشاند واز هستی ساقط می کند.امّا نه!نه تو خواسته ای غایب باشی و نه من می توانم عاشقت نباشم،چرا که خدا ما را در این بزم خواسته است.تنها ندا می دهم که:
ما مست الستیم به یک جرعه چو منصور
اندیشه و پروای سر ِدار نداریم
جلگه پُر پروانه زمین به آهنگ مثنوی نیزار به آن دم که در نفیر هر نی اش نالیده می شود ،حیاتی دوباره می یابد،اشک حسرت قطره قطره بر جان کویر می بارد وترک های کویر را به یک نفس در آیینه ناپیداشدن،پیدا می کند.آب حیات جرعه جرعه در کام کویر فرو می رود وآبراههای خشک به رودهای تر پر می کند و گلوی تشنه کویر در حیرت ِموج ِحیرانی ِحسرت ،جان می گیرد.شقایق کویر به آب باران بهاری می شود وبالنده می گردد.و این شقایق همان منتظر است.با سپری شدن سالها و یادها زنگار یأس از شیشه دل می شوید و دل را به شفافیتی بی بدیل به سمت نور کمال سوق می دهد،در مسیر ِرشد و تکامل ِخویش در افسون ِمجنون ،افلاطون می گردد و بر عرصه غربت سرای عالم در معادله جنگ قاصدک ها ،بشیر نذیر معاهده صلح شاپرک ها می گردد.منتظر آسمان پر ستاره دلش را به کهکشان اشک نور باران می نماید و در آسمان انتظار چونان تک ستاره ای چشمک می زند.وآنقدر انتظار می کشد که به پای این انتظار نیست می گردد.
به لحظاتی به فکر فرو می روی و با خود می گویی اکنون که من اینگونه دیوانه ،مستانه در انتظار مهدیم،آیا او به یاد من هست؟آیا او نگران لغزش من در پرتگاههای زندگی هست؟آیا به دمی مرا دعا خواهد کرد؟اینجاست که حبابهای انتظار تو در گوشه دشت چشمانت انباشته می گردد وبرای شنیدن صدای ترکش بغضت به انتظار می نشیند.مشت خود گره می کنی و به بلندای همه تنهایی ات غریبانه بر دیوار بی کسی می کوبی.مژگانت سنگین می شود و واقعه تولد نگین اشک ،پژواک می کند.پشت بر دیوار بی کسی تکیه می دهی و به هماورد غمت فرو می ریزی،سر بر آستان ربوبی می سایی و فقط فریاد بر می آوری:خدا....چرا؟...چه از خدا می خواهی؟مگر این خود خدا نبود که تو را آفرید،مگر او نبود که دل آفرید؟مگر همو نبود که عین ِعشق بر تو اعانه داد؟مگر دست توانای او نبود که به شین عشق کام تو شیرین نمود؟مگر این خود خدا نبود که سیمرغ دلت را به قاف عاشقی فرستاد؟چرا خودش بود.آفرین ها بر نگاره هایش باد.پس منتظر باش تاآن نابترین نگاره را رو کند.
به قاف دلداگی می رسی،آنجا رخش ِمستی،انتظار تو را می کشد،پا در رکابش می نهی،با او همسفر می شوی،آرام آرام می رود،ناگاه سرعت می گیرد،به پروازی از صخره های توهّم می گذرد،دو بال اهورایی تقدیمش می شود،پر می کشد،فکر نکن هر اسبی را فرصت پرش از خاره های توهّم هست،این رخش است و چون رخش است فرصت پرواز یافته وتو چه سعادتمندی که پا در رکاب رخش داری،تار به تار یالهایش نوید فتح می دهد وامید پیروزی.و تو به حالتی،آواره در خواب و بیداری با او همسفری.با رخش که هستی حضور دیو سپید را برنمی تابی.قصه سیاوش در یاد زمزمه می کنی که چه مظلومانه به امر سودابه ،باید از آتش می گذشت و آتش همه اخگرهایش جمع کرد تا به سودابه ثابت کند پاک تر از سیاوش،خود سیاوش است.به همراهی رخش وادی به وادی شاهنامه را می پیمایی ،به حکایت کاوه آهنگر می رسی،چه دردی است که فریدون باید در دل کوه پرورش یابد تا چشم آتشناک ضحاک بر معصومیت نگاهش نیفتد و چه شیرین است که این فریدون حکومت ضحاک را از هستی ساقط می کند،یاد پرچم کاوه هم می کنی،یادت می آید چه بیرق ساده و پر کلامی بود؟!اینان همه منادی کلام عشق بودند،چه حماسه ها که از این عاشقی آفریده شده است!چه قیام ها که به واسطه قعود عشق آغاز گشته است!منتظر باش که اینها همه پیش درآمدی بر قیام اوست