آن روزها روح الله مستانه فرهاد شد و بر جان و دل شیرین ها نشست.در دام عاشقی مجنون گشت و بر سریر تعبد همدم لیلی پرگشود.در انزوای سینه ها ،خلوت آیینه ها را طلب نمود و ترجمان غربت را بر دردمند سینه عاشقان باراند.از عمق وجود در زیبایی حضور سجود،به گاه نیمه شب ،اشک را به وجود آورد و وجود اشک خود موجودی گشت بر پاکی و صداقت روح الله تا بنمایاند که رمز سکوتی دارد،که او هم نیمه شبها ملکوتی دارد و آن شب که دل روح الله پر زد،ملکوتیان بی خویش و بیقرار بر سر دار گشتند و انا الحق او را از پس پرده های پندار شنیدند،آنگاه که حنجره خونینش فریاد برآورد که
ای حبیب!مضطر عشقم،امن یجیب