به قاف دلداگی می رسی،آنجا رخش ِمستی،انتظار تو را می کشد،پا در رکابش می نهی،با او همسفر می شوی،آرام آرام می رود،ناگاه سرعت می گیرد،به پروازی از صخره های توهّم می گذرد،دو بال اهورایی تقدیمش می شود،پر می کشد،فکر نکن هر اسبی را فرصت پرش از خاره های توهّم هست،این رخش است و چون رخش است فرصت پرواز یافته وتو چه سعادتمندی که پا در رکاب رخش داری،تار به تار یالهایش نوید فتح می دهد وامید پیروزی.و تو به حالتی،آواره در خواب و بیداری با او همسفری.با رخش که هستی حضور دیو سپید را برنمی تابی.قصه سیاوش در یاد زمزمه می کنی که چه مظلومانه به امر سودابه ،باید از آتش می گذشت و آتش همه اخگرهایش جمع کرد تا به سودابه ثابت کند پاک تر از سیاوش،خود سیاوش است.به همراهی رخش وادی به وادی شاهنامه را می پیمایی ،به حکایت کاوه آهنگر می رسی،چه دردی است که فریدون باید در دل کوه پرورش یابد تا چشم آتشناک ضحاک بر معصومیت نگاهش نیفتد و چه شیرین است که این فریدون حکومت ضحاک را از هستی ساقط می کند،یاد پرچم کاوه هم می کنی،یادت می آید چه بیرق ساده و پر کلامی بود؟!اینان همه منادی کلام عشق بودند،چه حماسه ها که از این عاشقی آفریده شده است!چه قیام ها که به واسطه قعود عشق آغاز گشته است!منتظر باش که اینها همه پیش درآمدی بر قیام اوست
حسی در من بیداد می کند،حس تابیدن،حس چشمک زدن،حس ستاره بودن.اما چگونه با تو بگویم؟چگونه با تو پرده راز بگشایم؟به چه آوایی تو را ندا دهم که ای ققنوس بی قرارم!بدان که شبانگاه،به آن لحظه که مردمان در ورطه سکوت اجبار شده شب ،شب زده می گردند و به خوابی عمیق فرو می روند من،بیدارم به یاد تو ای ستاره شبهای تارم.از درد چشم انتظاری،لحظه ای خواب به چشمانم نمی آید.دوست دارم لحظه ای خواب بر چشمانم فرود آید شاید به گذرگاه خواب ،نسیم دیدارت بر من وزیدن گیرد،امّا،امّا کجا خواب؟.سحر که نسترن های سرخ ،رخ چون ماهشان را بر لب بام آفتاب به نمایش می گذارندخانه از نفس گرم یاس به زیبایی یک احساس لبریز می شود وآنگاه ذره ذره وجودم به ترانه ای تلخ،غریبانه اشک می ریزد.ومن گمشده در سراب مستی فریاد می زنم،آه می کشم که ای شقایق کویرستان بی نشانی،لحظه ای با من بگو از نمازت،از رکوع عشقتفاز سجده روحت.چرا که اگر تو با من به نماز نایستی ، می سوزم، می میرم.
آدمیان را چه میشود؟بر نفس انسانها چه می گذرد؟خدای بزرگ تقدیر هرکسی را چه قرار داده است؟پیمانه هرکس به چه گاه لبریز می گردد؟اگر ندای اناالحق به هر برهه ای از زمان بر جان ودل عاشقان طنین افکن نشود،عشق را چه معناییست؟امّا نه...امّا نه هرکسی را یارای اناالحق گویی نیست.اناالحق گویی سینه ای به وسعت دریا می خواهد،این نوا،ندایی چون موج می طلبد.تراوش این صدا راساحل بیکرانه لازم است.وآیا این صفات می تواند در کالبد خاکی یک انسان بگنجد؟ من غرق در این افکار در کویر دلم هروله آغاز نموده بودم،تشنگی تاب توانم ربوده بود.نفسم در قفس مکث اسیر شده بود.دستان تمنا به شاهراه اجابت دعا دراز کرده بودم،کسی را می خواستم که قطره آبی بر کام تشنه ام بچکاند،چشم انتظار ظهور نوری بودم که راه تاریکم را روشنی بخشد.ناگهان به صاعقه ای کهکشان وجودی نورانی در برابر چشمانم موجود گشت وآن حضور درخشان تو بودی.تو آمدی و رقص نفس هایم را معنا دادی.تو امیدی بودی که مسیحای ایمانم گشته بودی.تو همان بودی که طنین ندای اناالحق بر او فرض شده بود و من چه پست و ناچیز بودم در برابر تو.
در میانه راه این مردمان خسته ابن السبیل،در روزگار گم کردن ریشه ها،در زمان تکلم با تیشه ها،آیا گیتی پذیرای فرهاد خواهد بود؟آه،نه،فرهاد که میزبان نمی خواهد چرا که خود میزبان است،میزبان میهمانی به شیرین پیکری ِشیرین،فرهاد بر جان شیرین است و شیرین ،حلول کرده بر دل فرهاد،پس اینجا خسرو را چه کار است؟خسرو گرفتار عشقی یک سویه است،نمی داند که عشق جذبه دو نگاه است بر دو جان بی قرار،به چشمک یک چشم معجزه کشش دو نگاه میسّر نمی گردد.فرهاد مأمور است،مأمور به ندا دادن طلوع عاشقان بر مشرق معشوقان،به آن هنگام که شقایق پیکری از تبار باران بر بوران دلهای زمینیان فرود می آید،بر عاشقان فرض می گردد که دیدگان را به هر برگ نگاه بارانی از دیدار گلی دیگر از قافله توحید نمایند که پژواک آن بر قله های دلدادگی به گوش عاشق فرهاد برسد وآنچنان کند که او لاجرم تیشه ای بر دل کوهسار بیستون بزند به مژده طلوع حلقه ای دیگر از زنجیره انتظار.وآنگاه که انتظار به سر می رسد و گل موعود می شکفد ،فرهاد آنچنان تیشه ای می کوبد که شقایق های بیستون به بشارت عاشقی،نرگسی می گردند.
باز هم به ساحل می روم.آرام بر دلش می نشینم.چشمانم را به نیم نگاهی بر ماسه ها می افکنم،ذراتی زیبا که ساحلی زیباتر را آفریده اند.چنگ می زنم،نرمی ماسه ها دیوانه ام می کند،زخمه می زنم،به انتظار ترنّم صدای تارش می نشینم.امّا این تار عاشق چه بی صداست.این تار ترانه سکوت می نوازد ودلم را به تک ضرب بی صدایی می لرزاند ومن چه آرام می شوم آنگاه که صدای بی صدایی را می شنوم.به این می اندیشم که یقیناً این ساحل هم عاشق است امّا او را یارای حرکت نیست وچه دلش گرفته است از این بی حرکتی.هماره به انتظار می نشیند و تنها وصال لحظه ای نصیبش می شود.نمی داند که موج از او فرار می کند یا دل کوچک خودش ظرفیت پذیرش عظمت موج را ندارد.دریا تنها موجی حریری به قلب ساحل می رساند آن هم به یک لحظه کوتاه.نمی دانم ...نمی دانم دریا عاشق است یا ساحل،ساحل را یارای حرکت نیست و درسکون درد به سکوت عاشقی می اندیشد امّا دریا سیال است و می آید وبه همان اندازه که شادمانه آمده،غمگینانه می رود.ساحل به انتظار است ....دریا می آید.
به لحظه غروب رسیده ام غروب روزی وعده داده شده،غروب روز جمعه،این جمعه هم گذشته و او نیامده،خدایا!چه کنم؟خورشید دلش گرفته است ،به لحظه ای دیگر از زمین قهر خواهد کرد.و آری آن لحظه می رسد و خورشید هم می رود ومن هم چه دلم می گیرد در این لحظات غریب ِغروب.خود را تنهایی می بینم که از معشوقش بس فاصله گرفته واز بی کسی خود های های می گرید.کم کم ماه آسمان رخ می نمایاند...خدایا،خوش به حال دل آسمان.لحظه ای تنها نمی ماند.وامّا...وامّا ماه من کجاست.چرا از پس پرده اوهام پدیدار نمی گردد؟چرا نمی آید؟قلبم به شدتی برای او به تپش می افتدکه لحظه ای خودم را در بین زمین و آسمان معلق می بینم و مرز مرگ و زندگی را لمس می کنم امّا می دانم او نمی گذارد،نمی گذارد من بمیرم ،چرا که می داند تا من زنده هستم باید بیاید
کی میایی انتقام سیلی زهرا بگیری