قلب مسافر سرزمین مهتاب به نبض آهنگ شقایق می تپید و دمش به تفریح ذات ممد حیات می گردید.قتیل مقتل مهربود و در زیر لوای دل،بر ستیغ رفعت سحر ره می پیمود.و افلاک چه عاشقانه بر جریده خاک سر می سایید آنگاه که نسیم شمیم نوای دل نواز مناجات حسین را بر افلاکیان به ارمغان می برد در آن دم که می سرود:الها!آن هنگام که غفلت ظلمت فزای اوهام بر من رو می کند،سمند بیداری را مرکب من گردان.
به آن لحظه که خاکیان در هجوم تاریکی شب،شب زده می گردند مرا شب شکن کن.در سینه دشت شقایق،ایمانم را در بند گشودن حقایق اسیر گردان.
آهنگ ترانه هایی را در دلم طنین انداز کن که تنها ترا بسرایند و تنها از تو سخن بگویند .الها جوشنی از آفتاب بر تنم بپوشان تا در طوفان سای ها تیرگیهاتجلی گاه خنده سپیده دمان گردم.
الها آمده ام تا عنان گریه از کف رها کنم و در نیمه شبی غوطه ور بر آبهای فطرت عصاره حیاتم اشک را جستجو کنم ملکوت عطا کن.
ای طراح ازل!سکوت سکوت سکوت،گمنامی و غریبی را برمن فروبار که تشنه آنم.
زنجیره قلبش بر تارک بی انتهای هستی گره خورده بود و هر خواندنی از جانب معشوق او را به اجابت وا می داش.در ذاتی لایتناهی غرق گشته بود و جان خویش را به عشق الهی سرشته بود.زلال اشکش از درد دردمندان و بی کسان جاری می گشت و قطره قطره ارمغان مژگان زیبایش،خاک را به تمنّا وا می داشت که دستانش را ساغری سازد بر نوشیدن قدح قدح شراب شیدایی.
حسین سبز طینت در زیبا شادیهای کودکانه اش عظمت مولایی را درک کرده بود که ذرّه ذرّه وجودش،به عشق او پرورده می گشت.او صدای رسای مولایی را شنیده بود که بی رحم مردمان کوفه،شمّه ای از ولای علوی اش را درک نکرده بودند.بر لبان زیبایش مهرسکوت نهاده او را مسکوت و مالوف چاه ساخته بودند و حسین چه زیبا پژواک آه دردمند مولا را شنیده بود که "مولای یا مولا انت الغنی و انا الفقیر و هل یرحم الفقیر الا الغنی " و بدین نفس و به این کلام تار و پود وجود او زرنشان گشت و دریای موّاج روحش متلاطم،آنگونه که بساط خاکی دنیا را قفسی می دانست و خود را پرنده ای اسیر که نیلگون ملکوت آسمانها تنها مامن و محل رهایی او می توانست باشد.آنگونه بود که پروردگارش در طلوع مهر پروز ماه به یمن حضور ناز بنده اش بر سر عرشیان ستاره می ریخت و آسمان تاریک سرزمین آبشاران را به تبرّک وجود حسین نورباران می نمود.خدایش بذر محبت خود را در دل دردانه اش می رویاند و دانه عشق او را در دل دیگر بندگانش.مردمان را مرید او ساخته بود و او را مقصد و مراد همگان.
عشق او را متّصل به عشق خود کرده بود و خاکیان عاشقش را از عشق زمینی شان به عشقی آسمانی می کشاند و در شب های پرستاره این سرزمین با مناجات ها و ذکرهای شبانه شان با ایشان عشقبازی می نمود.ربّ دهرین شور و شهودی را در وجود او نهاده بود که کلام الهی را با جانش آمیخته می دید و نوایی خدایی بر پیکره زمینی شان حکم می راند.
صداقت کلامش،شهامت و مرامش او را شهره عالمیان کرده بود و خلق را به سپاس این هدیه الهی مامور ساخته بود که خلایق سجده کنید برمن به شکرانه کن فیکونی دیگر.
و حسین چه زیبا رشد می کرد و پرورش می یافت در دامان پرمهر مادر و در زیر ردای پاک پدر.
پدر در توسّلی اهورایی از خدایش خواسته بود که فرزندش را تحت لوای سکان داران کشتی نجات قرار دهد تا در طوفان حوادث،پشت خم نکند واستوار بایستد.با علی زمانش عهد و میثاق ببندد و بر پای آن جانفشانی ها نماید.
وچه زیبا دعای پدر در حق او اجابت یافت که بی صبرانه در پی رسیدن به معبودش دستان سبز روح الله را فشرد و پای در راه نهاد.پاسدار شریعت دین احمدی گشت و شاهد بی ریای مهد سرمدی.رفت تا هویت ایرانی را در ملازمه ای بی بدیل اسلام دوباره جان بخشد و گل های خزیده به خارهای بی کسی را طراوتی دیگر نثار نماید،سینه بی کینه اش سینای سروها بود و دستان سبزش جاده بی انتهای ایثار.
در میدان عمل،آفاق آبی اندیشه اش را هویدا ساخت و قلب پاکش را مامن رازهای سر به مهر.از شادابی و طراوت جوانیش مدد گرفت و در ره شهادت و شهامت،مردمان خاکش را به میهمانی لاله ها فراخواند تا مردمان را محو قلب مهتابی اش گرداند در پروانگی شمع وجودش
نسیم ناله به وزیدنی شمیم لاله را برسینه های پردرد به ارمغان آورد.ضریح خلوت آیینه به ظهورحضورنورمتجلی گشت و صحن حریم آلاله را آشفت.یوسفی بر خاکستان غربت قدم نهاد و دستها بر دیدار رخ نیکویش بریده گشت .خون زلال عشق جاری شد و منشور نگاه آبی بر زیبایی قطره آبی انعکاس یافت و حسین مشتعل از اشتعال سوزش مردان خدا پا برعرصه گیتی نهاد و هست شد.طور در پی قدقامتی به پابوسی موسی خود آمد و سجده برقدمگاه مرد عمرانی خود زد. بغض نسل سبز زمین شکافت وباغ باران خورد عرفان معرفتی نو یافت.در بزم مطهر گلهای طهارت غوغا به پا شد و گوشها به طنین نوای زیبای اولین گریه کودک آکنده گشت عروس گلها به کرشمه ای طلوع حسین را به حسن اجابت بر دیگر نیلوفران تبریک گفت.شقایق پیکری از تبار باران بربوران دلهای زمینیان فرود آمده بود اینک بر اینان فرض بود که دیدگان را به هر برگ نگاه بارانی از دیدار گلی دیگر از قافله توحید نمایند.پژواک حضور حسین بر قله های دلداگی طنین افکند و آن را به گوش عاشق فرهاد رساند و آن چنان کرد که فرهاد،تیشه ای دیگر بر دل کوهسار بیستون بزند به مژده طلوع زنجیره عشقی دیگر.
فرشتگان خدایی،مقربان درگاه الهی،کودک را در هودجی از نو بر سراپرده حضور،ظهوردادند .برزیبا گلرخش بوسه نشاندند.آتشین لبهایش را مامن آیات الهی ساختندوبرکام زیبایش عسلی مینوی،شهدی سرمدی،آب زلال زمزم چشاندند.زمزمی که از متبرک گامهای اسماعیل جوشیده بود و اکنون اسماعیلی دیگر،برآغوش گرم ابراهیم و هاجر،مامور می شد تا زمزم ثانی را از دل سنگ خاک بجوشاند و آفتاب را شرمنده از نمایش سرابش سازد.
خورشید به پابوسی قدومش آمد،ماه روشن گشت و شفق و فلق،دشمنی دیرینه شان را به دوستی پایدار مبدل ساختند و در هم حلول کردند.شفق خونابه قلبش را بر عروس زیبای فلق تقدیم ساخت که سپیدی زیبای دامنش رنگ خون را از دل مردمان شفق آباد پاک گرداند تا حسینی را در دامان بپرورانند که لبیک گوی ندای "هل من ناصر" گردد.
مادر در تقدیم کردن عشقش به زیبا کودکش،فرشتگان را ندا داد تا آرام بال بگشایند تا ترنم لطیف بالهایشان حسینش را از خواب بیدار نسازد.حسین این نظرکرده سرای لاهوتیان آمد،آمد تا یگانه فریاد نای عدالت گردد و نوایش طنین رعد آسای حقیقت جوی اعصار،آمد تا زلالیت اشک یتیمانی را معنا بخشد که نگاه منتظرشان قدمگاه آن تک سوار می گردد او که قرار است بر دل بیقراران،بیقرارانی که هر صبح،در طلوع بیدار یکتا مهر دهر،عهدشان را با امامشان تازه می سازند و از خدایشان رویت جمال زیبایش را می طلبند که خدایا "ارنی الطلعه الرشیده" و حسین نیز در این راه در مسک سالکان و اعوان و او وارد شد،چنانکه خدایش او را مفتخر به پوشیدن قبا و ردای مستشهدین درگاهش گرداند تا این درّ یکدانه در صف آنانی قرار گیرد که انقلاب نهایی زمین به نفع ایشان تحقق خواهد یافت.