تنهایی اگر به سان انزوا در حراء باشد به طنین نغمه ((اقرا)) شنیدنی است
انعکاس آفتابی به مدد محو شدن در آفاق آبی بس دیدنی است
و شیدایی چون در آیینه توکل بر ذات توسل نقش بندد پرستیدنی است
و انسان این شقایق عاشق خسته از فراق فردوس برین، سر ملک بودن خود را در فلک می جوید
پیوسته آه می کشد .قاصد مشعر خون می گردد .بر غربت بقیع صلایی دیگر می زند و نیست می گردد از برای هست.
و منتظر این شیدای بزرگ چه زیبا محو می شود در حیرانی عریانی کالبد عشق
روحش خرامان در الواح تکلیم پر می کشد و عاشقی را بر سرزمین های نور به جستجو می نشیند
وچه صدایی عاشق تر و غریب تر از صدای بقیع
بقیعی که راز میهمانی خویش بر گوشهای نامحرم نگفت
بقیعی که سر جوشش چشمه های صبوح برجانهای قرار نسفت
که برای شنیدن حرف دل بقیع باید بیقرار باشی و از خود بی خود شده باشی
کجاست آنکه رازبقیع میداند؟کی می آید؟
کهکشان اشک در گشوده شدن چشم شقایق ظهور می یابد
دردانه قطرات عاشقی به واقعه دیدار پروانه در چشمان نرگسی شقایق حلقه می زند
قاصدک دربدر کوی دلدادگی نوید میلاد لاله را در گوش آلاله نجوا می کند
خواب ارغوان به فصل رویش لحظه ها گونه شب بوترین گلبوته را می بوسد
و شقایق آن گل عاشق متولد می گردد.
گل خودروی کویر به عرصه غربت سرای عالم سفیر آواز می گردد و منتظران را ندا می دهد.
منتظر در شب عاشقی چنان شمعی دل افروزانه می سوزد
گرمی نگاه عاشقانه اش خبر از گرمای وجودش می دهد
مقیم حلقه شمع به لرزش شعله اش دلهای پروانگان کویش را دیوانه خود می کند
ودر ره عاشقی ره می پیماید
و تو باید بدانی که عشق بر دل حلول کردنی است نه آموختنی
و این درس خود نشان دیوانگی در کوی مستانگی است
چرا که مستان مجبور نمی شوند که دوست بدارند که به حکم فطرت و به زعم غیرت دوست می دارند .
آنچنان زیبا بر کانون محبت عشق می ورزند که خود مکنون سرشک کاینات می گردند
اینان در شب سرگشتگی در رکاب نقره فام ماه هادی مردمان خسته ابن السبیل می گردند. و ...فرهاد صفت تیشه بر ریشه کافران راه عشق می کوبند و بر سر کوی شیرینشان جان می دهند
نالان نی لبک ها در نفیر نی مستانه می نالند و مثنوی غربت را به هر تار دستگاهش می نوازند
زخمه بر چنگ می زنند و ترانه اشتیاق می خوانند.زنگار یاس از دل می زدایند و به اشک فراق قلب اشتیاق شستشو می دهند وهمچون ابوذر به پاکی زهد سلمان در ره دین احمد به سمت نهایت سرمد پر می گشایند
همیشه در گذر اسب خیال ازذهنم به یاد این جمله خودم می افتم که یه روز گفتم:می گویند قلب کویر به وسعتی نادیدنی دامن گسترده می گویند قلب کویر بر جان آسمان گره خورده تو بیندیش که خدا درآبی پاک آسمان باشد پس خدا در کویر دیدنی تر است .(در یکی از دست نوشته هام پیداش کردم)حالا می فهمم چرا ما فرزندان کویر خدا رو بیشتر می شناسیم.کویری بودن ما باعث شده که قدر چشمه جوشان وجود امام رو بیشتر بدونیم وجود پاکی که تا همیشه تاریخ ما رو تشنه خودش کرده .امامان دلبرند وامام غایب دلبرتر.
پروانه مستانه به دورشمع پرپرمی زند.اشک درلرزش شعله شمع فرومی ریزد. بهت محراب به موج قدقامت آب می شکند و آبشار غزل به زیبایی حضوری ناب چونان گمشده ای در سراب هروله آغاز می کند که اینجا محراب است و نه منزلگاه تشنه بی تاب.اینجا سعی صفا و مروه می خواهد نه برای آب که از برای شراب که اینجا قطعه ای از افلاک است نه جایگاهی از خاک.ومنتظر دیر زمانی بود که به پابوسی این محراب آمده بود همچون مرغکی بی گنه.بلور چشمانش به یمن قدم نهادن بر این خاک پاک به لحظه دیدار به بارش قطره اشکی متبلور گشت .اعجاز شکست بلور اشک زیبایی حضور تبسمی ملیح را بر رخ زیبای منتظر به ظهور کشاند.کسی در پی هر نفسی، دم منتظر را عطرآگین می نمود.تنها سکوت محض، شاهد غمگین لحظه های محرابی گشته بود .اسب آشفته یال خیال، بسته در اسارت کوچه پس کوچه های ماه و سال، به محراب رفتن منتظررا به تماشا نشسته بود .پرنده خسته بال در فضایی تنگ و بی آواز، به پرواز در آمده بود .نوای تپش قلبش هجوم سکوت را فریاد می کرد.صبح دیوانه تر از غروب، غم دریا را به قلب ساحل می افکند چرا که تاب تحمل غم دریا نداشت و منتظر غرق در زیبایی این راز شگفت، ذره ذره وجودش را به نعره فریاد آزاد می کرد.شقایق زاده باغ عرفان، گسیخته از جفای مردمان به پناه با وفایی همدلان می گریخت. گداخته از سر سوزش دلدادگان کوی دوست، حریم حرمت یار را منت می نهاد و بند بند وجودش، به عشق معشوق پرورده می گشت
در کویر تا چشم کار می کند خاک است و خاک و این همه راز است و راز . چه کس یارای درک راز کویر دارد؟ در این سرزمین نور بر خاکی طهور چه کس می تواند چشمک زنی ستارگان کویر را به نظاره بنشیند وقرار از کف ننهد که می تواند تالار کهکشانی کویر را بنگرد و عاشقش نشود؟شب کویربس ناز دارد و بس راز.قلب کویر تشنه تر از آن است که تراوش رازهایش بر دلهای همدرد سیرابش سازد و جانش را آرامش بخشد. عجب صبری دارد این کویر بر طاقت دردش . پس تو بیا و درخشش مهر کویر را بنگر . تلالو انوار طلایی خورشید این سرزمین رابه گدایی بنشین. تشعشع سعادت ستاره کویررامسعود گردان . درخشش بی بدیل آن را از فرش به عرش برسان وطنین نغمه آتشین شقایقهای گمنامش را به گوش نسیم برسان. منتظران شقایقهای عاشقی هستند که با درخشش سرخی ای عجیب برساحت مقدس کویرحلول می کنند.سینه سوختگانی از دیار قائمان عرصه عاشقی . منتظر آن شقایق عاشق می آید که به درخشش فطرت پاکش خلوت بغضها را بشکافد. می آید تا از دردهای کویر بگوید که خود بغض فروخورده یک لحظه سکوت است.او خودمصداق پریشانی گلهای مدهوش است.او شمیم حوریان می نوش است .آن پیغام سروش می آید تا راز بگوید . می آید تا صدفها در دیدار مرواریدها بگشاید.
پس منتظرش باش
خدایا به مهد ِانتظار، مهدی فاطمه را تکیه گاهم کن! چرا که بی یاری دستان توانای او دشت ِدلم ، کویری خشک و سوزان است. خدایا در بزم مستان کوی دوست به چه می مانم؟ به خسی، به خاشاکی، به خار خلیده به دست بیگناهی... نمی دانم...خدایا نمی دانم.مستی دلدادگان ِکویت را می بینم و دیوانه می شوم،از اشک های نیمه شبشان می شنوم و از خود بی خود می گردم،در این سراچه ماتم ،قطره قطره بر غم دوری اشک می ریزم ونفس از دست می دهم.خدایا من که هیچ ندارم جز غم ِانتظار،پس تمنایم را بشنو و مرا در زمرّه منتظرین واقعی درگاهش قرار ده.
قصه انتظار قصه شب است و شمع و شاپرک.شب حکم می راند،شمع دل می فروزد،شاپرک دل شکسته می گردد،شاپرک بی قراراست،دمی نمی آساید قلبش به آهنگ پریشانی می تپد،پر می زند،دورشمع می گردد.بالهای زیبایش بر آتش شمع سجده می برد،شب افروزشعله اش را به لرزه درمی آوردو لرزش شعله شمع دل شاپرک را می برد.شاپرک به آتیه می اندیشد،به آن هنگامه که شمع خود سوزانده وفنا گشته وشب هنوز باقی است. به راستی چقدر دل ِشب انتظارتاریکست !چرادلش به ناله عاشقان مست نمی گردد؟چرانوای بی منتهای دلدادگان دیوانه اش نمی کند؟ ! چرازمزمه های تنهایی بی کسان چشمان کم سویش را روشنی نمی بخشد؟! شب را چه شده است؛ بیدار نمی شود. خواب غفلت و بی خبری را چه هنگام فرصت پایان میسر می گردد؟پس تو همچنان انتظار بکش ! وبه سنت شب و شمع و شاپرک شیدا باش امّا بیش از عشق دوست بدار همانگونه که آن دوست فرمود: دوست داشتن از عشق برتر است، عشق یک جوشش کوراست و پیوندی از سر نابینایی امّا دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
خدایا با بندگانت چه می کنی؟خدایا با من چه می کنی؟دوست دارم فقط غرق عشق او باشم،دوست دارم فقط برای او باشم،دوست دارم در آتش فراقش قطره قطره نیست شوم و در هجوم نیستی هستی یابم،دوست دارم شمع جانم فقط به اذن او شعله ور گردد،دوست دارم شمع وجودم فقط برای او آب شود،دوست دارم پروانه مقربان درگاهش باشم،دوست دارم با انتظاری ناب چشم به راهی را معنایی حقیقی بخشم.
اگرتوانستی شهره شهر باشی به عشق ورزیدن، نوای دیده به بدنیالودن لسان الغیب را لبیک بگو که دیده جایگاه اشک فراق است، منزلگاه درخشش برق نگاه است و مژگان تو نگاهبانی بر آفتابی اهورایی است،آفتابی که از چشمان زیبایت طلوع می کند وبه دلربایی جانها رابه غروب دنیایی بودن می کشاند، روح را از قفس تن رها می سازد وشیشه دل را به تلنگری ناپدید می کند تا در عالمی آسمانی حباب وارپدیدار گردد. امّا نه حبابی ناپایدار که حبابی به استقامت قلب عاشقان . حبابی در انعکاس ایرساگونه دلدادگان. منشوری به آیینه کردن آه دیوانگان غربت و آوارگی . و آیا قصه این عشق و حباب و منشور و رنگین کمان برای همگان تکرار می شود؟... نمی دانم... پس منتظر می نشینم تا ببینم.
ای عاشق بر عرصه دلدادگی به هر غروب آه حسرت سرده به بهانه نیامدنش و به سحرگاهان فریاد برآور که ای ستاره من ! بدان که به هر لحظه، به گاه ناز ِتو،نیاز می کنم و فقط حضور ترا آواز می کنم. بدان که به هر غروب نوای دلتنگی سر می دهم وآه می کشم وآه...،لاله سرخ ِشفق ،خود ناظر خواهد بود برنیازمن درتنگنای غروب.وبه آن هنگامه که شهربه لالایی ِسکوت می خوابد من بر بام مهتاب ،تنها به جرعه نوشی ازدستان نوازشگرتوالتماس می کنم. مهدیا! منتظرم، بیا!