هنوز پنجره باز است ومن مستانه از دیوانگی به شمعدانی های قرمز لب باغچه می نگرم،به بوی کاهگل خیس خورده مدهوش می گردم.به شکوفایی هر گلبرگ شمعدانی ،گشودگی لبخند مضطر را می یابم و به هر شمیم دل انگیزش،نفسی تازه می کنم.به آفتابگردان،این میهمان باغچه نظر می افکنم و شعشعه خورشید دلش را طرب افزا می بینم.به چهچهه مستانه پرندگان ، نام ِیار می شنوم و به قدمی به سوی آنان گام بر می دارم که به ناگاه آنها هم همانند نهایت آرزویم پر می کشند و می روند. به فرصتی چشم بر آسمان می افکنم و هر ابر به تجسم هویتی می یابم ، معشوقم را در تکه ابرهایی می یابم که میان هزار تکه گل شقایق دامان گسترده و دلربایی می کند.اشک می ریزم تا همه عقده های دل گشوده شود و آنقدر سبکم کند تا بتوانم به سمت آن هویت ابری پر بگشایم