پروانه مستانه به دورشمع پرپرمی زند.اشک درلرزش شعله شمع فرومی ریزد. بهت محراب به موج قدقامت آب می شکند و آبشار غزل به زیبایی حضوری ناب چونان گمشده ای در سراب هروله آغاز می کند که اینجا محراب است و نه منزلگاه تشنه بی تاب.اینجا سعی صفا و مروه می خواهد نه برای آب که از برای شراب که اینجا قطعه ای از افلاک است نه جایگاهی از خاک.ومنتظر دیر زمانی بود که به پابوسی این محراب آمده بود همچون مرغکی بی گنه.بلور چشمانش به یمن قدم نهادن بر این خاک پاک به لحظه دیدار به بارش قطره اشکی متبلور گشت .اعجاز شکست بلور اشک زیبایی حضور تبسمی ملیح را بر رخ زیبای منتظر به ظهور کشاند.کسی در پی هر نفسی، دم منتظر را عطرآگین می نمود.تنها سکوت محض، شاهد غمگین لحظه های محرابی گشته بود .اسب آشفته یال خیال، بسته در اسارت کوچه پس کوچه های ماه و سال، به محراب رفتن منتظررا به تماشا نشسته بود .پرنده خسته بال در فضایی تنگ و بی آواز، به پرواز در آمده بود .نوای تپش قلبش هجوم سکوت را فریاد می کرد.صبح دیوانه تر از غروب، غم دریا را به قلب ساحل می افکند چرا که تاب تحمل غم دریا نداشت و منتظر غرق در زیبایی این راز شگفت، ذره ذره وجودش را به نعره فریاد آزاد می کرد.شقایق زاده باغ عرفان، گسیخته از جفای مردمان به پناه با وفایی همدلان می گریخت. گداخته از سر سوزش دلدادگان کوی دوست، حریم حرمت یار را منت می نهاد و بند بند وجودش، به عشق معشوق پرورده می گشت