اگرتوانستی شهره شهر باشی به عشق ورزیدن، نوای دیده به بدنیالودن لسان الغیب را لبیک بگو که دیده جایگاه اشک فراق است، منزلگاه درخشش برق نگاه است و مژگان تو نگاهبانی بر آفتابی اهورایی است،آفتابی که از چشمان زیبایت طلوع می کند وبه دلربایی جانها رابه غروب دنیایی بودن می کشاند، روح را از قفس تن رها می سازد وشیشه دل را به تلنگری ناپدید می کند تا در عالمی آسمانی حباب وارپدیدار گردد. امّا نه حبابی ناپایدار که حبابی به استقامت قلب عاشقان . حبابی در انعکاس ایرساگونه دلدادگان. منشوری به آیینه کردن آه دیوانگان غربت و آوارگی . و آیا قصه این عشق و حباب و منشور و رنگین کمان برای همگان تکرار می شود؟... نمی دانم... پس منتظر می نشینم تا ببینم.