قصه انتظار قصه شب است و شمع و شاپرک.شب حکم می راند،شمع دل می فروزد،شاپرک دل شکسته می گردد،شاپرک بی قراراست،دمی نمی آساید قلبش به آهنگ پریشانی می تپد،پر می زند،دورشمع می گردد.بالهای زیبایش بر آتش شمع سجده می برد،شب افروزشعله اش را به لرزه درمی آوردو لرزش شعله شمع دل شاپرک را می برد.شاپرک به آتیه می اندیشد،به آن هنگامه که شمع خود سوزانده وفنا گشته وشب هنوز باقی است. به راستی چقدر دل ِشب انتظارتاریکست !چرادلش به ناله عاشقان مست نمی گردد؟چرانوای بی منتهای دلدادگان دیوانه اش نمی کند؟ ! چرازمزمه های تنهایی بی کسان چشمان کم سویش را روشنی نمی بخشد؟! شب را چه شده است؛ بیدار نمی شود. خواب غفلت و بی خبری را چه هنگام فرصت پایان میسر می گردد؟پس تو همچنان انتظار بکش ! وبه سنت شب و شمع و شاپرک شیدا باش امّا بیش از عشق دوست بدار همانگونه که آن دوست فرمود: دوست داشتن از عشق برتر است، عشق یک جوشش کوراست و پیوندی از سر نابینایی امّا دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال